حرفهای از جنس دلتنگی
خسته ام...
خسته ز فردایی دگر
از غزل از این غروب بی سحر
خسته ام از این به ظاهر مردمان
خسته از کابوس تکرار زمان
خسته ام از واژه ها از این غروب جمعه ها
خسته ام از روزگار از این سرای تنگ و تار
خسته ام از این همه فریاد اما بی جواب
تا سحر بیداری و نالیدن از بخت خراب
خسته ام از تیرگی از این سراپا کهنگی
خسته ام از بودنم از بی کسی سرودنم
خسته ام از غصه ها از این سقوط بی صدا
خسته ام از شکوه ها از خاکیان بی وفا
خسته ام از این خزان ازغربت تلخ زمان
خسته ام
از خلقتم از این عروسک بودنم
خسته ام از بند ها در دست این نا مردها
خسته ام گنگم پریشانم دگر
در غروب تیرگی مردم دگر
اه من مردم دگر
نظرات شما عزیزان:
فراز 

ساعت0:19---18 تير 1390
سلام بایرام عزیز.. متاسفم برای اتفاقی که برات افتاده.. منم بیمارم.. یه جورایی بدتر از تو.. خداروشکر کن.. خدا عاشق ادمایی مثل منو تو هستش.. خوشحال شدم وبتو دیدم.. به امید بهترین ها.....gif)
.gif)
.gif)
.gif)
شعر خسته ام خیلی قشنگ بود باب طبع من
نوشته شده در یک شنبه 15 خرداد 1390برچسب:, ساعت
17:3 توسط بایرام و سمیه| 2 نظر |
Power By:
LoxBlog.Com |